غزل نمره ۴۴۷
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
بيا با ما مورز اين کينه داری
که حق صحبت ديرينه داری
نصيحت گوش کن کاين در بسی به
از آن گوهر که در گنجينه داری
به فرياد خمار مفلسان رس
خدا را گر می دوشينه داری
وليکن کی نمايی رخ به رندان
تو کز خورشيد و مه آيينه داری
بد رندان مگو ای شيخ و هش دار
که با حکم خدایی کينه داری
نمیترسی ز آه آتشينم
تو دانی خرقهی پشمينه داری
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سينه داری
غزل نمره ۴۴۶
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به يادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر که رقيبان تندخو داری
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزهگو داری
ز جرعهی تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است اين که در سبو داری؟
به سرکشی خود ای سرو جويبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فرو داری
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را سزد که غلامان ماه رو داری
قبای حسنفروشی تو را برازد و بس
که همچو گل همه آيين رنگ و بو داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر ميل جستجو داری
غزل نمره ۴۴۵
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال پریشان عاشقان داری؟
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
ميان نداری و دارم عجب که هر ساعت
ميان مجمع خوبان کنی ميانداری
بياض روی تو را نيست نقش درخور از آنک
سوادی از خط مشکين بر ارغوان داری
بنوش می که سبکروحی و لطيف مدام
علیالخصوص در آن دم که سر گران داری
مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما
مکن هر آن چه توانی که جای آن داری
به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری
بکش جفای رقيبان مدام و جور حسود
که سهل باشد اگر يار مهربان داری
به وصل دوست گرت دست میدهد يک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری
چو گل به دامن از اين باغ میبری حافظ
چه غم ز ناله و فرياد باغبان داری؟
غزل نمره ۴۴۴
مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن
شهریست پرظريفان و از هر طرف نگاری
ياران صلای عشق است گر میکنيد کاری
چشم فلک نبيند زين طرفهتر جوانی
در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاری
هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکب؟
بر دامنش مبادا زين خاکيان غباری
چون من شکستهای را از پيش خود چه رانی
کهأم غايت توقع بوسیست يا کناری
می بیغش است درياب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد اميد نوبهاری؟
در بوستان حريفان مانند لاله و گل
هر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری
چون اين گره گشايم؟ وين راز چون نمايم؟
دردی و سخت دردی، کاری و صعب کاری
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در اين چنين دياری
غزل نمره ۴۴۳
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غيرت روی تو هر گلی خاری
ز کفر زلف تو هر حلقهای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشهای و بيماری
مرو چو بخت من ای چشم مست يار به خواب
که در پی است ز هر سويت آه بيداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نيست نقد روان را بر تو مقداری
دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تيره رای شوی کی گشايدت کاری؟
سرم برفت و زمانی به سر نرفت اين کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری
چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آی
به خنده گفت که ای حافظ اين چه پرگاری؟
غزل نمره ۴۴۲
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمينه پيشکش بندگانش آن بودی
بگفتمی که بها چيست خاک پايش را
اگر حيات گرانمايه جاودان بودی
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
به خواب نيز نمیبينمش چه جای وصال
چو اين نبود و نديديم باری آن بودی
اگر دلم نشدی پايبند طرهی او
کیاش قرار در اين تيرهخاکدان بودی
به رخ چو مهر فلک بینظير آفاق است
به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعهی نور
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی
ز پرده نالهی حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبحخوان بودی
غزل نمره ۴۴۱
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنين بودی ار چنان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسيم طرهی دوست
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
عیان شدی که بها چیست خاک کویش را
اگر حیات گرانمایه جاودان بودی
برات خوشدلی ما چه کم شدی يا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی؟
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيز
سرير عزتم آن خاک آستان بودی
ز پرده کاش برون آمدی چو قطرهی اشک
که بر دو ديدهی ما حکم او روان بودی
اگر نه دايرهی عشق راه بربستي
چو نقطه حافظ بیدل نه در ميان بودی
غزل نمره ۴۴۰
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
سحر با باد میگفتم حديث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کليد گنج مقصود است
بدين راه و روش میرو که با دلدار پيوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز
ورای حد تقرير است شرح آرزومندی
الا ای يوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست
ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی؟
همایی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی؟
دريغ آن سايهی همت که بر نااهل افکندی
در اين بازار اگر سودیست با درويش خرسند است
خدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی
به شعر حافظ شيراز میرقصند و مینازند
سيهچشمان کشميری و ترکان سمرقندی
ابیات الحاقی:
(دل اندر زلف لیلی بند و کار از عقل مجنون کن
که عاشق را زیان دارد مقالات خردمندی
به سحر غمزهی فتان دوابخشی و دردانگیز
به چین زلف مشکافشان دلارامی و دلبندی)
غزل نمره ۴۳۹
مفعول و فاعلات و مفاعیل و فاعلن
ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
تعبير چیست؟ يار سفرکرده میرسد
ای کاش هر چه زودتر از در درآمدی
ذکرش به خير ساقی فرخندهفال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
خوش بودی ار به خواب بديدی ديار خويش
تا ياد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
آن عهد ياد باد که از بام و در مرا
هر دم پيام يار و خط دلبر آمدی
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريادلی بجوی دليری سرآمدی
فيض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصيبهی اسکندر آمدی
ور ديگری به شيوهی حافظ زدی قلم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی
کی يافتی رقيب تو چندين مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی؟
آن کو تو را به سنگدلی گشت رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
غزل نمره ۴۳۸
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
سَبت سلمي بصُدغَيها فوادي
و روحي کل يوم لي يُنادي
نگارا بر من بیدل ببخشای
و واصلني علي رغم الاعادي
حبيبا در غم سوداي عشقت
توکلنا علي رب العبادی
امن انکرتني عن عشق سلمي
تَز اول آن روی نِهکو بِوادی
که همچون مهت ببوتن دل و ایره
غريق العشق في بحر الودادی
به پیماچان غرامت بسپريمن
غرت يک ویروشتی از اَما دی
غم اين دل بواتت خورد ناچار
و غر نه وابنی آنچت نشادی
دل حافظ شد اندر چين زلفت
بليل مُظلمٍ و الله هادي